|
| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!
|
من
یک عدد بانوی خونه،
که امشب مهمونی دارم :)
مرغ تهچینم حهت مزه دار شدن داخل یخچاله..
برنج رو خیسانده ام :))
ژله ام که هنوز نبسته روی نِروَ مه :/
فهمیدم اسمی که همسرم برای خودش میپسندیده حسامِ❤
سالادم رو درست نکردم
هنوز نمیدونم شب قراره چی بپوشم و نگران سرماخوردگی پدر شوهرم و شام امشبش هستم
جاروی خونه ام مونده و ظرفای نشسته داخل سینکه!!
بنیامین داره پخش میشه و لباسای داخل لباسشویی باید پهن شه
ولی؛
من غرق تصور زهرا با لباس سپید عروسی و رضا توی لباس دامادی هستم..
بهترین خبر امروز..شیرین و تلخ..
شیرین چون وصاله..عروسیِ..بزن بکوبه..
تلخ چون..از خود گذشتگیِ..از خودگذشته ها جا نزنین..خواهش!
خوشبختیتون آرزوی هممونه 3>
+پاشم دیگه!..
من کی این همه کلاس غیبت کردم خودم نفهمیدم؟!
با این تفاسیر فک کنم روی مسافرت مالیده شه😣
.
.
چقققدر دلم واسه A3 تنگ شده بود
چقققدر دلم واسه راندو و دِسَن تنگ شده بود
چقققدر دلم واسه بوی ماژیک تاچ و راپید تنگ شده بود
#آنتراکت وسط درک و بیان۲
.
"روزمرگی های یک عدد دانشجوی میهمان"
بنا بود بریم ماهعسل که معده درد بنده و یه قضیه دیگه دست به دست هم دادن و عقب افتاده سفر تا هفته آینده :/
تو این ۱۰ روزی که از عروسی گذشته فقط یک وعده خودمون دوتا خونه خودمون بودیم !! :/
اونم همسرجان حال مساعدی نداشت و نخورد!!عدسپلو!! :/
باقی غذا رو ظهر بعد کلاس با مادرشوهر میل فرمودیم و بسی خوششان آمد😊
سر تنظیم شرایط مطططططمئن بودم صدام میکنه استاد😥
کلی فیلم دیدم تو این یکی دو روز :))
سر کلاسایستاییم العان🙃
شب مهمون مادر شوهریم به صرف قرمه سبزی😋
+انقدر حجم کارام زیاد شده که راهی نمونده جز بی تفاوتی :/
چهارمین روز زندگی مشترک تا چندساعت دیگر آغاز میشود❤
همسرجانمان بسی خسته بودندی لذا ساعت ۱۲ خوابشون برد آما...
خانم خونه میبایستی تا پایان یافتن جای مناسب برای هرکدوم از وسایل بیدارباشند!
عروسیمون جمعه بود..باید بگم بسیار بسیار بسیار خوش گذشت :))
ساعت ۷ با استرس بی حدی از خواب پریدم و میلرزیدم😓
همسرجان ضمن تشریح کارهای پیشرو و ساده جلوه دادنشون سعی میکرد آرومم کنه :))
صبحانه طبق معمول نتونستم بخورم😖ساعت۹رسیدیم آرایشگاه
مادرشوهرگرامی پس از سپردن بنده دست خدا و آرایشگرا برگشتن منزل..
ساعت ۱۰ سمیه ؛ ۱۱ مامان و فائزه و لباس و تاج و ۱۲ مادرشوهر اومد(همراه)
تازه داشتم ناهار میخوردم آقای همسر زنگید و فرمود دارن میان که بریم آتلیه🤤
یکی دوساعت گذشته بود از عکسبرداری که دیگه ضعف بهم مستولی شد و داشتم جون میدادم اصن😣
خلاصه با آکسار و آبقند احیامون کردن..
ساعت ۸ و خورده ای رفتیم تو سالن و 💃💃💃👸👸👸
شام ما تو اتاق عقد سرو شد :) ایندفعه جفتمون تا جایی که میشد شام خوردیم
(سر عقد تا صبح دلضعفه داشتیم)
ساعت ۱۲ مجلس تموم شد و هنوز دو دقه از عروسکشون نگذشته بود که همسرجان از نحوه رانندگی سعید عصبانی شد و یجورایی و همه رو پیچوند و با عروس از یه مسیر دیگه رفت😅
تا صبحم داشتیم از سر من گیره و مویی و پنس میکشیدیم بیرون :/
فردا صبحش یه صبونه مفصصل خوردم و رفتم آرایشگاه واسه پاتختی😥خیلییی خسته کننده بود!!
دیروز هم چون آقاجون اینا پرواز داشتن صبح دفتیم واسه خدافظی بعدم باباجانمان و همسرجانمان رسوندنشون فرودگاه و ما نیز خوابیدیم تا ۲ ظهر🙈
امروزم که۱۳بدر و باغ :)) با آبگوشت پدر شوهر پز!
و نیمی از خونه که هنوز بهم ریختس :(
.
.
.
صرفا جهت ثبتِ :))