|
| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!
|
+ واقعا زیر بار مشکلات خودم و توقع اطرافیان، دارم منهدم میشم :))
+ من واضح و مستقیم دارم میگم، اصوات رو به گوش مبارک میرسونم؛ که بیتوجهی و عدم نوازشگریت من رو به این مرحله رسونده!!
تو واسه من پیام کانالای زرد روانشناسی رو فوروارد میکنی که مرد صرفاً احترام میخواد؟!
آیا من از اول همین آدم و همین سلسله برخوردی که الآن هستم، بودم؟!
کاش و کاش و کاش انگیزهای واسم باقی گذاشته بودی که همین چند جمله رو بهت بگم!.. :)
+ کاش امروز بعد کلاس یه جاسوئیچی و کیف ایرپاد بخرم، داره دردسر میشه :/
+ یه پارچ و دوتا لیوان توی سینکه که باید بشورم، سماور باید پر بشه، کتابا از وسط خونه جمع بشه، لباسای شسته شده تا بشن و برن سر جاشون و پتو ها :) ۱۵:۰۰که شد بلند میشم :))
+ کلاس دارم و از پمپ بنزین رفتن بیزارم :/ کاش مادرشوهر قرمهسبزی بذاره امشب🙃
+ کاش صوتی که داره پخش میشه آرومم کنه..🤍
+ دلم میخواد تماما مخصوص عباس معروفی رو بخونم :)..
+ هی به سرم میزنه یه پیام بلند بالا بنویسم با تمام دلخوریها و گلایه ها و بفرستم واسش..هی یادم میاد آب تو هاون کوبیدنه.. :)) و منصرف میشم..
+ کاش این همه نخواستن تو، pms باشه..!! حتی خودمم دلم نمیخواد اون همه دوست داشتنم نابود بشه..💔
صبح پنجشنبه باباجانم و اخوی، رفتن شهرستان بابت مراسم هفتم مادرجان، _سوم و هفتم مطابق عرف توی یک روز برگزار شده بود، برنامه پنجشنبه یه مناسبت خانوادگی بود.._
شب جمعه و نیمهشعبان من و همسر و پسر بخاطر عید منزل مادر شوهر بودیم :)
بعد از شام رفتم دنبال خاله ریزه که جشن تشریف داشتن :))
صبح جمعه نیز، وقتی همه در خواب ناز به سر میبردن رفتم جلسه و اومدم؛
12ظـ☀️ــهر بود تقریبا، و اهل منزل بیدار..
امیرصدرا نمیذاشت خالهش درس بخونه با باباش رفتن یه چرخی بزنن،
ناهار هم میرزاقاسمی درست کردم و همسر دفعه اول بود تست میکرد و پسندید بسی!
صبح مادربزرگ پدری با زنعمو اولی، رفته بودن خونه مادرجونم تا از دایی ها بخوان مامان برگرده_ رسمه گویا! دور باشه از همه خونه ها🏠❤️_
عصر راه افتادن و شب خونمون بودن به صرف آبگوشت! :)
ساعت 9 شب علاوه بر اینکه شام خورده شده بود ظرفا هم شسته و خشک شده بودن و اصن حس رضایتش ۱۰ از ۱۰ بود🥹
وقتی مامانینا رفتن ما هم رفتیم جمکران💚🌱
و بسیار خوب بود.. :))
+ گرسنمه ولی جدا حال ۳ باره مسواک زدن ندارم :|
+ میخواستم یه سخنرانی راجع به رنگ مو کنم اما حسش نیس..باشه بعد!
+ با کمبود جدی لباس راحتیِ مشکی مواجهم🥲
+ نذر ۱۰۰ تا شاخه گل نرگس..🙃
پنجشنبه ساعت ۸ صبح گوشی زنگ خورد،
آبجیم بود و گفت پیامام رو چک کنم، بابا پیام داییِ بزرگم رو فوروارد کرده بودن؛

مات و متحیر چند بار خوندم..
زنگ زدم به همسر بپرسم میتونه مرخصی بگیره یا نه و زدم زیر گریه..
مامانبزرگم یه تیکه ماه بود..از اونا که جای خالیش خیلی به چشم میاد..
بعدم فقط تونستم فلش طرحا رو برسونم موسسه، همون دور و بر یه پیراهن مشکی واسه همسر بخرم و سریع یه چمدون کوچیک جمع کنم..
دلش رو نداشتم ولی زنگ زدم به مامان و شرایط از چیزی که فکر میکردم ناجور تر بود..
من چنددقه بعد از خاکسپاری رسیدم و برای آخرین بار نشد ببینمش..🖤
یکی از خاله هام ساکن تهرانه و از تابستون ندیده بود مادرجونم رو..
خیلی خیلی حالش بد بود، البته مامان خودم هم اوضاع بهتری نداشت..کار هر دو به دکتر و آرامبخش کشید..
دایی های من همیشه انقدر محکم و با صلابت بودن که فکرش رو هم نمیکردم روزی برسه بغلشون کنم و اونا باشن که رو شونه من گریه کنن..
جمعه ظهر همسر و مادرشوهر و پدرشوهر برگشتن و من و بچه موندیم بخاطر مامانم..
شنبه صبح هم بابا و داداشم برگشتن.
صبح پنجشنبه مادرشوهرم خواب دیده بود همه جمعیم خونه مادرجونم و مشغول سبزی پاک کردن..
تمام هفته قبل هم خودم خیلی تو فکر مادرجونم بودم..
بعد از فوت پسرعمهم و نحوه فاجعه بار خبر دار شدن من؛ محمد بهشون گفته بود که خبرای بد رو به خودش بگن و یواش یواش خودش به من بگه ولی خب دوستان دقت نکرده بودن🫠
این چند شب از ۱۰ شب به بعد رعشه و لرز من رو میگرفت و در حالی که سردم نبود فقط میلرزیدم..دیروز زندایی گفت شاید "هُول" باشه و شکمم رو که گرفت گفت خیلی هم زیاده🙃_تو طب سنتی هم دیدم هست! جالب بود!_و رفعش کرد تا حدی..
ساعت ۵ هم بلیط داشتم و ۱۰ رسیدم خونه خودم..با خاله ریزه و جوجه..
و حقیقتش رو بگم، آنچنان دلتنگ همسر نبودم و این فکر نکنم خوب باشه! در قیاس با نامزدی و عقدمون..
مادرجونم ساعت ۴ صبح و درحالی که خاله و دایی پیشش بودن و همه بیدار بودن از دنیا رفت..توی خونه خودش و نحوه فوتش قدر یه نفس عمیق بوده..
چندتا از بچه هاش ازش دور بودن و مادرجونم همیشه چشم به راهشون بود..خالهم میگفت چشماش بسته نمیشده..
هم بابا هم پدرشوهرم بابت رسوندن من و مامانم به تشییع جنازه خیلی با سرعت رانندگی میکردن..مامان شکر خدا رسیده بود ولی خب من نشد که بشه..
تمام این چند روز خونه دایی که همسایه مادرجونم بود خالی نشد از مهمون و میدونم هنوزم میان..
همه مون ترجیحمون این بود وقتی مهمون نیست خونه خود مادرجونم باشیم..از بچه هاش تا ما نوه ها..دختر و پسر..انقدر که انرژی خونهش مثبت و آروم بود و هست..🖤
اگه سهشنبه و پنجشنبه کلاس نداشتم برنمیگشتم!
تولد قلب مامان، روز هفتم همین برجِ؛
ولی به دلایلی هنوز جشن نگرفتیم :(
یکشنبه بابا اومدن دنبالمون و من سر صفائیه پیاده شدم و همزمان شد با اذان مغرب، نماز رو تو مسجد رفعت خوندم و بعد شروع کردم و تا چهارراه بازار رو پیاده رفتم و چیزایی که لازم بود رو خریدم..
نزدیک ۷ ۸ کیلومتر🥴 واقعا دیگه پاهام رو حس نمیکردم..
بعد هم داداش جان اومدن دنبالم و سر راه شیرینی خریدیم و البته همسر هم با شیرینی اومدن، ایضاً..
دوشنبه هم دوان دوان جوجه رو رسوندم مهد، رفتم خونه مادرشوهر تتمه انتخاب واحد پدرشوهر رو انجام بدیم، اومدم خونه، گردگیری کردم، ظرفا رو شستم، رفتم دنبال جوجه و رفتیم هایپر خرید خونه رو انجام دادیم،
دخترخالهم خونه مامانم بود، رفتیم و بودیم تا همین یکساعت قبل..
یه دختر ۴ ساله داره، فهمیدم اقدام کردن واسه بچه دوم و نشده[مدتهاست تو اقدامه] و راستش رو بخوای استرسام راجع به این موضوع ضریب پیدا کرد..
ضمن اینکه همسرش کادر درمانه و دستش بابت راهکار بازه..ولی جریان فرسایشی ای هست..و نگران کننده..
خدا کنه هروقت شرایطش رو داشتم خدا با این یه قلم امتحانم نکنه..
فردا باید یه دستی به سر و گوش آشپزخونه بکشم،
شام رو آماده کنم و برم کلاس تا ۹ شب..
به لحاظ روحی خواب میخوام،
به لحاظ جسمی دوش آب گرم
و به لحاظ فیزیکی زمان!
+ خدایا شکرت..!🩷
یا کاشِف اَلکَرب عَن وَجه الحُسین
اِکشِف کَربي
بِحَق اَخیک
اَلحُسین(ع)
..💚..
صبح قبل از جلسه هفتگی، رفتم حرم💚
خیلی خوب بود، مدت ها بود اینجوری تنها و با فراغ بال؛ فرصتش پیش نمیومد..
+ همسر تنها راه برقراری مکالمه با من رو، وقتی دلخورم؛ غذا میدونه😅
بابا یه خلاقیتی از خودت بروز بده مرد🤦🏻♀️
(خلاقیت: 💍)
1. فاصله دوست داشتن تا دوست نداشتن،
قد کلی دویدن،
تلاش کردن،
هشدار دادن،
فرو ریختن،
اشک ریختن،
التماس خدا کردن،
له شدن،
امیدوار شدن،
ناامید شدن،
بلند شدن،
نشستن،
داد زدن،
فکر کردن،
دوباره شروع کردن،
و کَندنِ..
اما، فاصله فهمیدنِ دوست داشتن تا دوست نداشتن؛
فقط چند ثانیه کوتاهه..کمتر از یه پلک زدن!
2. اولین بار اصطلاح "لبخند موتیف وار" رو تو یکی از مصاحبه های اصغر فرهادی شنیدم..
و چقدر این اصطلاح حال این روزای منه..!!
3. کوچولو که بودم خدا دو تا بال خیلییی خیلییی بزرگ داشت، با یه عالمه معجزه..
بزرگ شدم..خدا هنوز اون دو تا بال رو داره..ولی معجزه نمیخوام!
بغل میخوام..!
+ کاش امشب رو یادم نره..!

+ مودی بودنت اذیتت نمیکنه؟
– نه!
+ ولی پدر ما رو در آورده!😒
____
پ.ن: شما رو به خدا اگه مودی و دمدمیمزاج هستین برچسب یا راهنمای کاربر داشته باشین :/
متعاقباً یه تلاشی هم بکنید "آدم" باشین!
ایشششش :/
خوشبینانه بخوام بگم؛
شاید تنها نکته اخلاقیِ "زخمکاری" این باشه که آدما صددرصد سیاه یا صددرصد سفید نیستن..
حتی مالک و سمیرا هم جایی برای ضعف و شفقت دارن..!!
البته سیما که حقشه :/
بعداً نوشت: امیرعلی چرا اینقدر دوست داشت مافیا ببره؟😐
+ برای اولین بار خودم بردمش آرایشگاه🥰کلاً اولین بار بود پا تو آرایشگاه مردونه گذاشتم :) تجربه بامزهای بود :))
+ قسمت اول دُن اومده و من اصلن وقت ندارم..و حقیقتش مقداری خوشحالم از این بابت!
+ از خستگی نمیتونم بخوابم..