| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ  ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!

صبح پنجشنبه باباجانم و اخوی، رفتن شهرستان بابت مراسم هفتم مادرجان، _سوم و هفتم مطابق عرف توی یک روز برگزار شده بود، برنامه پنجشنبه یه مناسبت خانوادگی بود.._

شب جمعه و نیمه‌شعبان من و همسر و پسر بخاطر عید منزل مادر شوهر بودیم :)

بعد از شام رفتم دنبال خاله ریزه که جشن تشریف داشتن :))

صبح جمعه نیز، وقتی همه در خواب ناز به سر میبردن رفتم جلسه و اومدم؛

12ظـ☀️ــهر بود تقریبا، و اهل منزل بیدار..

امیرصدرا نمیذاشت خاله‌ش درس بخونه با باباش رفتن یه چرخی بزنن،

ناهار هم میرزاقاسمی درست کردم و همسر دفعه اول بود تست میکرد و پسندید بسی!

صبح مادربزرگ پدری با زنعمو اولی، رفته بودن خونه مادرجونم تا از دایی ها بخوان مامان برگرده_ رسمه گویا! دور باشه از همه خونه ها🏠❤️_

عصر راه افتادن و شب خونمون بودن به صرف آبگوشت! :)

ساعت 9 شب علاوه بر اینکه شام خورده شده بود ظرفا هم شسته و خشک شده بودن و اصن حس رضایتش ۱۰ از ۱۰ بود🥹

وقتی مامانینا رفتن ما هم رفتیم جمکران💚🌱

و بسیار خوب بود.. :))

+ گرسنمه ولی جدا حال ۳ باره مسواک زدن ندارم :|

+ میخواستم یه سخنرانی راجع به رنگ مو کنم اما حسش نیس..باشه بعد!

+ با کمبود جدی لباس راحتیِ مشکی مواجهم🥲

+ نذر ۱۰۰ تا شاخه گل نرگس..🙃

شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ + 0 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +