| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ  ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!

حالا خدا رو شکر که من قصد داشتم تو فورجه و امتحانا کمتر بیام وب :||

یه نکته‌ای که یه مدته درگیرم کرده و امروز بیشتر مسجل شد واسم، رفتارغیرعادی همسره :/

از همون جلسات خواستگاری بهش گفتم که من ۰ تا ۱۰۰م در صدم ثانیه اتفاق میفته😅 و توی زندگی هم من همیشه زودتر جوش میارم متاسفانه..در واقع نقطه جوش‌مون در یک زمانه ولی من زودتر عصبانیت‌م رو بروز میدم🙄

و خب چون به شرایط روحی‌م واقف بود زیاد هیزم تو آتیشم نمیریخت و سعی میکرد درک کنه..(مثلن:/)

یه مدته بشدت سعی میکنم تو عصبانیت حرف نزنم و جواب ندم و فرصت بدم هر دو مون آروم شیم ولی در کمال تعجب یه چیزی دیدم :/

مادامی که من توی سکوت و درون ریزی به سر میبرم همسر قضیه رو کِش میده و هی ثانیه به ثاینه شعله‌ور تر میکنه داستانُ؛

و به محض اینکه من بومممم منفـ💣ـجـر میشم یدفعه برمیگرده به ورژن آروم و خونسردش :|

انگار مطمئن میشه من خودِ خودمم و آدم فضایی نیستم :/

یاد یکی از جمله های "آتش‌بس ۲" میفتم :/

خسرو به ترانه میگه "تو همینجوری که بدی خوبی!!"

___

پدرشوهر یه گلدون فلفل قلمی داره که فلفل داده :)🌶

چندشب پیش توی بالکن‌شون داشتیم شام میخوردیم پسرک هی میرفت سمت این گلدونه و آقاجون و عزیزجونش میگفتن نرو و دردش میگیره و این صوبتا که یهو برگشت گفت واسه مامانم فلفل میخوام بکَنم😍😭بعدم یدونه کند واسم آورد😓😓

صبح که داشتم واسه باباش گوجه رنده میکردم که املت درست کنم(و همین باعث همون چند خط اول شد😒)یدفعه اومد نشست کنارم گفت من عاشقتم❤🤫

تو ادامه یه عکس از خودشه :) رمز هم اسم خودشه به فارسی و بدون اسپیس..

شاید یه روزی بنویسم از اذیتایی که این دو سه سال شدیم.. :) هر سه تامون..

___

ساعت ۲ کلاس داریم فاطمه رو میبینم؛

باید برم یکم جینگولی دخترونه واسه نی‌نی خواهرش که اونم دوستمون بود ولی بخاطر بارداری پرخطرش نتونست دیگه کلاسا رو بیاد بخرم و با کادوی تولدش بعد این‌ همه وقت ببرم واسش🤦🏻‍♀️

استاد بلامنازع در دیر کادو تولد دادن :/ اینوری سورپرایز میکنم طرفُ😐


C+o+n+t+i+n+u+e
شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ + 11 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



نمیدونم اسم این حالی که دارم چیه و در چه دسته‌بندیی میگنجه، وسواس فکری یا رفتاری؛ هرچی هست آزار دهنده‌ست!

نیمساعت پیش در زدن، از چشمی نگاه کردم آقای‌همسایه بود. منم که حوصله چادر و اینا نداشتم درباز نکرده جواب دادم😶

خانواده خیلی محترمی‌ن، گفت دارن میرن حج و اومده واسه خداحافظی؛ منم عرض کردم همسر نیست و باهاشون تماس میگیره و سفرشون بی‌خطر و این صوبتا :/ که یهو فهمیدم خانوم‌ش هم پشت دره😰دیگه هم واسه در باز کردن خیلی دیر شده بود..

از اون لحظه ذهنم مشغولِ که آماده شم برم درست درمون خدافظی کنم با خانومِ‌همسایه یا صبر کنم از سفر برگشتن برم واسه زیارت قبولی گفتن یا حرکت دیگه ای بزنم :/

+ نه اونقدری جوونن نه اونقدری مُسِن! واسم جالب بود حج تمتع تو این سن و سال :) و راستش دلم خواست!

+ دیشب رفتم درختای بابا رو آب بدم..باد چه کرده بود با حیاط :( امیدوارم بشه قبل از اومدنشون برم بشورم حیاط و بالکن رو :/

+ چقدرررر خوشحالم که "اکتور" تموم شد😐خیلی وقتمو میگرف🤦🏻‍♀️خدا کنه چیز جدیدی شروع نکنم!!

+ وای خیلی زشت شد :/ کاش در باز کرده بودم😭


برچسب‌ها: movie
پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ + 12 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



واقعا نمیخواستم تا اواخر تیر بیام..ولی تو شرایطی هستم که اگه ننویسم اذیت میشم!

نزدیک 40 روز از ترخیص همسر و پایان خدمت‌ش میگذره،

تو این 40 روز تازه فهمیدم توی اون 490 روز گذشته من چه فشاری رو تحمل میکردم..

چه اقتصادی، چه رفتاری، چه زمانی، چه فکری، چه ذهنی، همه چیز؛ همممه چیز تحت شعاع بود!

خودم متوجه نبودم ولی 50 درصد استرسم مرتبط بوده به سرباز بودن همسر..چون توی این یک ماه و چند روز ریزش موهام خیلی کم شده :)

+ همسرم چرا اینقدر دیر سربازی رفت؟

پاسخ: دانشگاه :/ ، به علاوه تلاش برای کسب معافی :/

بعد از پایان‌خدمتش جدی‌تر بحث بچه دوم رو پیش کشید!

حقیقت اینه بچه اول هم به درخواست همسر بود! یه لحظه تمام روزای قبل از اومدن پسرک از جلوی چشمم گذشت..

تمایل نداشتن به مادر شدن که گاهی باعث ناراحتی بینمون هم میشد..

با این وجود الان پسرک همه چیز منه❤

چون تاب و توان مواجهه با فشار جدید رو ندارم نشستیم منطقی حرف زدیم که تا وقتی یه‌سری برنامه‌هام نتیجه نداده دغدغه ذهنی جدید واسه من درست نکنه..

بخش سخت قضیه اطرافیان‌ن :))

عمه و خاله و دور و بریایی که هر ماه خاله‌خانباجی‌طور میپرسن "خبری نیست؟" و یه عالمه حال بد میریزن تو جون من..

آی وقتشه..آی داره دیر میشه..آی فاصله سنی زیاد بده‌‌‌..آی کوفت..آی زهرمار :/

یکی‌دوبار هم خود پسرک وسط بازی‌هامون بهم گفت مامان واسم "آبجی و داداش" بیار :))

بعد از چندبار زیرسیبیلی رد کردن بهش گفتم مامان اینُ کی بهت گفته که گفت فلانی :|| (اه اه اه..چندش😐)

فلانی های عزیز..چی بگم بهتون آخه؟ :/

+ ایده‌آل خود ما هم این بود پسرک با خواهر/برادرش اختلاف سنی زیادی نداشته باشه..ولی وقتی توی بطن زندگی کسی نیستید انقدر نسخه نپیچید..قرن پانزدهمه دیگه :/

من حتی از بهمن ۹۸ تا حالا فرصت یه چکاپ کامل رفتن هم نداشتم..از دندون و چشم بگیر تا کلیه و معده و ارتوپد باید برم انقدر که داغونم..دیگه پوست و مو که خنده داره اصن!

از اون طرف باز مدرسه‌ها تعطیل شد مامانینا میرن شهرستان..منم و یه عالمه فکر و خیال..

دقیقا تا دوهفته پیش به یه جریانی خیلی امیدوار بودم که اونم دود شد :) به همت حرف زدن و مثلا مشورت گرفتن از یکی از دوستان!!

ولی واقعا من حوصله تکرار این پروسه رو واسه چند ماه دیگه دارم؟..

خدایا..فقط میتونم بگم خودت یکاری کن..دمت هم گرم!

یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ + 12 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



یه وقتایی فکر میکنم من چجوری دلم اومد از امام رضا دل بکنم؟!

ولی خب دل نکندم!

تا همیشه دلم توی صحن و سرای قشنگشه :)

در حقیقت یه دلم و دو دلبر!

دلبر دیگه‌م خواهرشونه..کاش بشه امشب بریم حرم..💚

+ یه وقتایی ضعف اعصابم اونقدررر شدت میگیره که تحمل صدای آسانسور رو هم ندارم..

+ باید برم مهر رکعت شمار بگیرم..این چندروز سر همه نمازا شک میکردم.. :(

+ آبجی خانوم هم آبله گرفت :( دقیقا سر دوتا امتحانی که بابتشون خیلی استرس داشت!

سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ + 20 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



.

.

چون بمیرم _ای نمیدانم که؟_ باران کن مرا!

در مسیر خویشتن، از ره‌سپاران کن مرا!

خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتیَم،

وام گیر از من، روان در روزگاران کن مرا!

|محمدرضا شفیعی‌کدکنی|

.

.


برچسب‌ها: movie, poem
جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲ + 16 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



هـ ـ ـمـ ـ ـه دنــیــا بخـ ـ ـوادُ

تــــــــــــــــــــــــــــو بگی نه؛

نخـ ـ ـوادُ

تـــــــــــــــــــــــــــو بگی آره

تمومــــه؛

همین که

اول و آخر تـــــــــو هستی،

به محتاج تـــــــو محتاجی،

حرومه..!


C+o+n+t+i+n+u+e
پنجشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۲ + 1 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



پسرک ما از ۵ ماه پیش حدوداً،

با لطف بعضی عزیزان با جناب "هیولا" آشنا شد :/

حقیقت اینه که خودم توی رفتار باهاش خیلی مراقبم،

کارتونا و بازیاش هم از فیلتر خودم رد میشه :|

ولی نمیدونم چرا تازگی انقد ترسو شده :'(

یه شبایی میگه مامان زیر کمدم هیولا قایم شده😑

واقعا نمیدونم تخیّل خودشه یا بچه های دیگه بهش گفتن :/

القصه چند شب پیش که داشتم با خاله‌ش ریاضی کار میکردم و امیرصدرا هم همون اطراف بود خیلی یهویی رفته بود سرگوشی من و این عکسُ دیده بود(یه گیفِ تو تلگرام):

پروفسور سوروس اسنیپ

یهو دیدیم گوشیو پرت کرد اونور و گریه کنان اومد تو بغلم و هی میگفت حذفش کن حذفش کن ://

هم خندم گرفته بود هم عصبی شده بودم :((

ولی خب انقدی که اینجا از دست "پروفسور اسنیپ" حرصی شدم تو کل هشت قسمت هری پاتر نشده بودم🧛‍♂️

خلاصه که خیلی شرایط محیّرالعقولی داریم😐

تحمل نداره خودش مثلا تو سالن باشه من تو آشپزخونه🤦🏻‍♀️..

+ آبله‌ش هم شکر خدا بهتره :)) روزای آخره به امید خدا💚

+ دیشب صحبت کاراکترای "فوتبالیستا" بود،

بعد ۶ سال زندگی مشترک اعتراف کردم بازه سنی ۱۱،۱۲ سالگی روی کاکرو کراش داشتم🙈😂

+ همسر داشت یادآوری میکرد "امگا3" بخورم؛ امیرصدرا اومده میگه منم "باکاسه" میخوام😍😂

+ خلاصه که زندگی بی‌وقفه جریان داره،

منم فردا یه امتحان سخت دارم و دارم حس میکنم کم‌کم باید برم بخونم😶

دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲ + 21 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +