| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ  ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!

اما عزیز من،

ᵕ.ᵕ

هر چه که شد رویایت را رها نکن!

🌱


برچسب‌ها: یه حبّه پند
شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ + 17 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



خواب میدیدم رفتیم خرید و سه تا شیشه سایز بزرگ واسه آب

شد ۱۲ هزار و ۵۰۰!!

یعنی این رقم انقدر عجیب بود که مغزم تو خواب هم نتونست تحملش کنه،

از شدت تعجب بیدار شدم :||

چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ + 1 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



همین دیگه،

یهو یادم اومد روزی که رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی، یدفعه یه خانوم یه‌دونه شیشه شیر بهم داد؛ که صورتی هم بود!،_نذر داشت فکر کنم_

یهو وسط این همه فکر و خیال و بیخوابی یادم اومد..

+ همه کدئین میخورن خوابشون میگیره..من انگار انرژی‌زا و اسپرسو دبل همزمان خوردم :/

+ یه زمانی بیخواب میشدم بلند میشدم کارای عقب افتاده خونه رو انجام میدادم..دیگه جون همونم ندارم :)

سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲ + 2 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



+ من وقتی فول استرس میشم یا خیلی هستم یا خیلی نیستم :/ مثل الآن!

+ دقیقا همین الآن یادم اومد امروز نوبت دکتر ارتوپد داشتم واسه مچ دستم، نوبتی که یک ماه بابت‌ش تلاش کردم!🤦🏻‍♀️

+ الآن همه سلول به سلول تنم همه امیدش به خداس.. :)🌱

+ کاپل "بهمن و هانیه" رو دوست دارم😅_مدینه_

شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ + 19 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



امروز یه دانش‌آموز داشتم نمیدونست "سوم‌شخص‌مفرد" چیه :))

جدی‌جدی نمیدونست ها!! قشنگی‌ش اینه داره میره دوازدهم و رشته‌ش هم انسانی‌ ئه!!

به طور واضح مشخصه از درس بیزاره و کلاً سربه‌هواس و ایرادی هم بهش وارد نیست،

ولی به اون سیستم آموزشی که خروجی‌ش اینه واقعا باید چی گفت؟! انقدر فشل؟!

+ اطرافم یه عالمه کنکوری هست امسال :( و من واقعا دلم واسشون میسوزه :(

با همون سیستم فشل + تقلب در ابعاد وحشتناک و جابه‌جایی رتبه؛

نتیجه فاجعه‌س :(

شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ + 18 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



فک کنم من اول استرس بودم بعد دست و پا در آوردم :')

پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۲ + 10 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



روز مزخرفی بود :( خیلی با پسرم کنتاکت داشتیم..

درواقع از صبح که سر حساب کتابا عصبی شدم معده‌م درد گرفت تا همین یکی دوساعت پیش،

آستانه تحملم هی میومد پایین..سر هیچ و پوچ چندبار تشر زدم بهش..

پسرک‌م😭❤

+ عذاب وجدان دارم :(

چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ + 23 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



+ پیروِ گارسه نرفتن‌م🥺:

1 2

4 3

5 6

7 8

+ اگه یکی از اینا رو بهم بدن قول میدم دست کم ۷ روز و ۱۷ ساعت دختر خوبی باشم و اصن غر نزنم


برچسب‌ها: Book, photo
سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ + 16 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



دیگه ببین من چقدر روح بزرگ و متعالی‌ای دارم که در راستای اهداف خانواده، امروز رفتم واحد فرهنگی محله‌مون و کلاس"همسرداری" ثبت‌نام کردم!

(همینقدر فروتن و متواضع😅)

سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ + 1 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



از لحاظ روحی نیاز دارم برم گارسه :(

+ یکم هلو لِه و لَوَرده_😐_داشتم خیلی خاااانوم‌وار ریختم تو قابلمه یکم آب و شکر هم اضافه کردم شد شربت هلو :)) این سبک هنرمندی ها از من هر ۱۰۰ سال یبار اتفاق میفته!!

+ گزارش فردا رو هم ننوشتم هنوز :/

+ داشتم نماز عصرمو میخوندم و گلدونا توی دیدم بود، گلبرگ‌آ خیلی گرد و خاکی بودن :( واقعا مخترعین دارن چیکار میکنن؟ چرا یه وسیله الکترونیکی اختراع نمیکنن واسه پاک کردن گلبرگ گلا؟ یه چیز کیوت و کاربردی در ابعاد یه سنجاقک مثلاً :| هوشمند و قشنگ‌‌..نون‌م بخره حتی :/

تمام ایده رو هم توی نماز بررسی کردم..انشاالله که قبوله نمازم🤦🏻‍♀️

+ پسر من تا تقریباً دو‌ ماه پیش تفنگ اسباب‌بازی رو حتی ندیده بود!! باباش و دایی‌ش خیلی اصرار داشتن واسش بگیرن ولی من همیشه مقاومت میکردم،

تا اینکه یه مهمون اومد و واسه این بچه تفنگ هدیه آورد😐

مادرشوهرم که از حساسیت من خبر داشت اسباب‌بازی رو قایم کرد که پسرک بهش عادت نکنه..بعد از چند روز هم باباش یدونه بی‌هماهنگی خرید ولی وقتی واکنش منو دید پشیمون شد😅

خود بچه میگفت نه بابا بذار وقتی بزرگ شدم الان کوچولو ام😭❤

القصه طی فرایندی قرار شد بهش بدیم تا آشنایی نسبی داشته باشه و اگه جایی_خونه اقوام_دید خیلی مشتاق نباشه..

ولی واکنش امیرصدرا خیلی خوب بود😂

در حد ۵ دقیقه خوشحال شد و بازی کرد و یهو گیر داد تفنگ خوب نیست و میخواست از پنجره بندازه بیرون😑😐

در نهایت با کلی رایزنی راضیش کردم صرف نظر کنه از این اقدام استراتژیک و محموله همچنان توی وسیله‌هاش هست ولی علاقه‌ای بهش نداره..

همسر میگه بخاطر اینکه من ناراحت نشم نمیره سمت تفنگ ولی خب من که خودم دادم دستش🤔

البته دوستان خوش سلیقه‌مون یه لیزر هم آورده بودن به عنوان هدیه :|| واسه بچه ۳ و نیم ساله :||

اینو ولی بدون هماهنگی جدی جدی از پنجره انداخت بیرون :||

و من واقعا خوشحال شدم😅

+ وقتی توازن کارای خونه و کارای بیرون بهم میخوره سیستم من هم بهم میریزه..الان خیلی خستم و استرس کارای انجام نشده نمیذاره بخوابم‌..

دوشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۲ + 0 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



۱. مامان بابا هنوز شهرستانن :| داداشم دیروز صبح از خونه ما رفت سرکار و بعد هم رفت خونه خودشون دیگه. ولی خب خاله‌ریزه اینجا بود؛ دیشب هم خونه مادرشوهر بودیم مهمان ویژه هم آبجی خانوم ما بود :| داداشم هم عذرخواهی کرد گفت خیلی خسته‌س نمیاد_بهانه‌ش بود!!آبگوشت نمیخواست😐یعنی من دلم واقعا واسه زنداداش نداشته‌م میسوزه_

۲. خاله‌ریزه امتحان داشت امروز..تا نزدیکای ۲ باهم خوندیم و بعدم رسماً از هوش رفتیم..

۳. صبح همسرُ رسوندیم محل‌کار و دوان دوان آبجی‌خانومم رسوندیم کلاسش بعد با پسر رفتیم مرغ خریدیم :|

تو خونه ما رون(ران)اساساً طرفدار نداره :|| گردن و بال و پاچین و اینام که کلاً هیچی :|| ولی خب به اصرار همسر واسه صرفه اقتصادی و اینا مرغ کامل گرفتیم :// که بعدش هم به تحقیق ثابت شد اتفاقا اگه فقط سینه میگرفتم مقرون به صرفه‌تر بود :// خلاصه تو فروشگاه هرچی بیشتر به شمایل مرغِ نگاه میکردم بیشتر عصبی میشدم :// لذا گفتم لطف کنن تمیز و تیکه‌ش کنن ://

بعد هم رفتیم رمز پویای کارت همسرُ فعال کردیم!!

تو این فاصله یه چشمم به خیابون بود یه چشمم دنبال سبزی‌فروشی؛ نبود که نبود :(

۴. رفتیم ماشینُ تحویل همسر بدیم یه مامانبزرگ دیدیم گفت برسونمش تا یه جایی..خیلی گوگولی بود..عیییین مامان‌بزرگ پدری خودم بود😍کلی دعا کرد..🍃

۵. در نهایت سبزی خوردن هم خریدم :))

۶. دیروز ظهر هم سه‌تایی با خاله‌ریزه و پسرک پیاده رفتیم بازار روز، ضمن خریدهای دیگه برای اولین بار توی ای چهارسالی که اینجاییم رفتم نونوایی :))

یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲ + 12 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



پنجشنبه ناهار ماکارونی درست کردم رفتیم پیش خاله ریزه و دایی(بابا و مامانم شهرستانن)، سبزی خوردن و دوغ هم از خونه برده بودم؛ شب بدون هماهنگی با رفقا رفتم مسجد محله‌شون و خب شکرخدا جفتشون نبودن :||

یکیشون دوقلو داره و قطعا سخته بیاد اون یکی هم تازه عروسه و فعلا نمیشه پیداش کرد ://

بعدم کلاً برنامه مسجدشون مثل همیشه نبود :(( شب عاشورام حیف شد خلاصه!..

ظهر عاشورا رو رفتیم حرم_من تو این چند سال اییین همه دسته و عَلَم ندیده بودم_خیلییییی شلوغ بود..

ناهار رو سرزده‌طور رفتیم خونه مادرشوهر..

عصر به زور ارعاب و تهدید امیرصدرا رو خوابوندم ://

شب هم با بسته های نذری رفتیم مسجد خودمون🖤

مادرشوهرم‌اینا هم اومدن اینجا!

شام خونه ما صرف شد و بعد که رفتن ما رفتیم دنبال بچه ها..

+ بعد ۴ سال تازه به صرافت افتادم چقد موقعیت مجتمع خوبه!!

+ عزاداری هاتون قبول..

شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ + 1 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



لقب باب الحوائج

نسَب باب الحوائج

خداوند نجابت و ادب باب الحوائج‌‌..

+ این نسخه رو خیلی دوست دارم..واسه سال ٨٤ ِ..

.

پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲ + 0 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



+ این دو سه روز قم یجووووری هوا گرد و خاکی بود که هِی یاد Interstellar نولان میفتادم :( به نظرم وقتشه ایده پیدا کردن خونه جدید عملی شه!

+ و اما دیشب، بعد از زیارت قبولی و خوشامد گویی و این صوبتا به میزبان شرح دادم اون روز اصلا متوجه نشده بودم که همراه شوهرشه و حمل بر بی ادبی نباشه از این دست جملات قلمبه سلمبه!! البته که خودش هم تایید کرد که بسیار عقبتر وایساده بوده..

کلا کوچولو ترین خانواده دعوتی ما بودیم..یجورایی معذب بودم ولی به پدر و پسر خوش گذشته بود!

چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲ + 15 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



+ اون همسایه‌‌ای که اومده بود واسه خداحافظی داشتن میرفتن حج؛ امشب دعوتیم بابت ولیمه‌شون😶 خدایا من یه امشب سوتی قابل توجهی ندم، ممنونم!

+ "فردا" رو خوندم، تا وسطای کتاب انتظار داشتم نویسنده خانم باشه :| و چقدر بشر میتونه ترسناک باشه :|

واقعا هدف وسیله رو توجیه میکنه؟!

در کل کشش خاصی داشت..

+ توفیق حاصل شد رفتیم "آمال" :/ اصن شبیه تصورم نبود :/

+ جدیدترین اقدام موفقیت‌آمیزمون آموزش قورت ندادن آدامس بود که دیشب حاصل شد😑

.

یکم بعد نوشت: هولی شت :| دقیقا توی یه موقعیت ناخوشایندی یهو یه چراغ روشن شد تو سرم💡!!

اِما واقعا احتمالشو نداد در طول مراوده با مَت، ممکنه سارا اون رو ببینه؟!


برچسب‌ها: Book
سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ + 15 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



از روزی که بچه دنیا اومد،

تا همین الان که سه سال و شش ماهه شده؛

هر بار چشمم به گلوش افتاده با خودم گفتم آخه چجوری؟ چجوری تونست؟🖤

دوشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۲ + 23 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +



بعد از مادر شدن‌م چندتا کتاب تربیتی خونده بودم و کتابای درسی فقط :/ و این واسه من که ایام مجردی و قبل از زایمان "کتابخوار"بودم واقعا فاجعه بود..

تا اینکه پنجشنبه "راز فال ورق" رو از کتاب‌خونه‌م کشیدم بیرون و دریافتم با اینکه سه چهار فصلشو خوندم هیچی ازش یادم نیست :/

خلاصه که دقایقی پیش تموم شد :) و البته همکاری پسرک خوب بود😐..

این کتاب رو واپسین روزهای مجردی‌م خریده بودم بعدم به فراموشی سپرده شد!

ولی خب واقعا فاخرترین فیلمای جهان هم جای کتاب رو نمیگیرین :(

دوست دارم "تکه هایی از یک کل منسجم" رو بخونم :))

یا شاید یکی از کتابای عباس معروفی..

+ گاهی وقتا فکر میکنم زندگی من و همسرم مثال بارز و نمونه کوچکی از 'درون خودمونُ کشته بیرون مردمُ' هستیم؛

و کاش مردان سرزمینم یاد بگیرن تمام حرکات ناشی از منت کشیِ شما بی‌فایده‌س، مادامی که نشنویم قصدتون جبران و عذرخواهیِ :/ حالا تو هی دور و بر من بپلک که بندری میخورم یا فلافل :/ آخه به طرز مرموزی غذا کم اومد(چرا ولی؟پیمونه که همون همیشگی بود) منم ضمن اینکه قهر بودم فقط واسه همسر کشیدم و اعلام کردم سیرم..بعد که زیرپوستی فهمید قضیه چیه اصرار داشت شام بگیره واسم..

وای گفتم فلافل آخرش‌م یادم رفت نخود خیس کنم😐

میدونم خیلی چیپ و مسخره و لوثِ به‌نظر میاد ولی واقعا سمت چپ قفسه سینه‌م درد میکرد :/ زنگ زدم ۱۱۵ و بعد بررسی های غیرحضوری گیرداد آمبولانس بفرسته :/

گفتم بیخیل دیدم ول نکرد باز زنگ میزنم بهتون!!

لاکن حقیقتی که هست اینه سر زایمان و چندبار بابت آریتمی و اینا گفتن برو پیش متخصص قلب من عنایتی نکردم :/

پروردگارا! به بچم و جوونی‌م رحم کن😅


برچسب‌ها: نگاه خیره به دوربین, Book
یکشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۲ + 1 + یَـ ـــ ـلدا دُخــت +