|
| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!
|
۱۳ ساله بودم و بزرگترین هدفم قبولی آزمون نمونهدولتی دبیرستان بود!
بشدت ضعیف و کماشتها شده بودم و شبانه روزم توی اتاق با کتابای رشد و ۲۰۰۰ تست و ۲۰ آزمون طی میشد.._خدا میدونه هنوزم اسم این کتابا رعشه به جونم میندازه!_
یه روز متوجه یک عالمه مورچه شدم کنار میزم..یه صف طویل از مورچه های نسبتاً گنده که تمرکز منو بههم میزدن :|
خونه شون رو پیدا کردم و با سمّ مورچه رفتم سروقتشون :) شاید بمب اتمی هیروشیما و ناکازاکی هم همینقدر بیرحمانه ریخته شده بوده..چند ثانیه بعد یه لشکر مورچه جلوی چشمم بال بال میزدن و میمردن و تمام تعاریف بشری و ضدبشری توی ذهن یه دختر بچه ۱۳ ساله، هیولاوار جیغ و فریاد میکردن و صادقهدایت بی وقفه تکرار میکرد"تنها مرگ است که دروغ نمیگوید!"..اون صحنه حال منو خیلی بد کرد..مثل ابر بهار اشک میریختم و آروم نمیشدم..دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت و لونهشون رو سمپاشی نمیکردم..دلم معجزه میخواست!
دیشب که دختر خیلییی خوبی شده بودم و قبل از اینکه از خونه مامان برگردیم داشتم تندتند آشپزخونهش رو مرتب میکردم متوجه رد مورچه ها از کنار قندون تا روی گاز شدم..اگه اجاق روشن بود میسوختن! دونه دونه برشون داشتم گذاشتمشون بیرون و سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم..!
+هنوزم معتقدم اگر راهنمایی دبیرستان یه مدرسه عادی درس خونده بودم به نفعم بود!
+اگه سر کنکورمم همونقدر ثابت قدم بودم الآن دندونپزشکی دانشگاه شاهد واسهم یه رویای تلخ غیرقابل دسترس نبود😅
و اینکه محض آزار🙃