|
| نبض ماهـ 🌙 |
کِی بهـ انداختنـ سنگـ پیاپی در آبــ ، مــاهـ را می شود از حافظهـ آبــ گرفتـ ؟!
|
بیست و سه سال قبل همچین شبی من یه آقا و خانم جوون رو وادار میکنم تشریف ببرن بیمارستان..و در خانواده ای نسبتاً مذهبی چشم به جهان گشودم!!
اولین سالیه که از رسیدن شب یلدا و تولدم فوقالعاده خوشحالم..صرفاً به این خاطر که یه هر یک روزی که که بگذره من رو به مقصود و محبوب دلم نزدیک و نزدیک تر میکنه..
الحمدالله علی کلّ حال.. :)
امشب(دیشب)مامانمینا خونمون بودن و قرمه سبزی پزیده(!)بودم،میدونی؟!خودم که خیلی خوشم اومد و بهم چسبید!!(همینقد متواضعانه🤚🏻)
تولد فائزه دیروز بود و من هم که سیاُم..ولی خو قرار شد امروز برگذار شه مناسک مورد نظر بانو!!..
من و آقای همسر این بُرج به لحاظ اقتصادی به سمت 0 ریال میل کردیم :|| لذا کادوی ایشون موکول شد به دِی :)) البته من که توقعی ندارم(والا!!)
.
.
هفته ۳۴ شروع شد..راستش نگرانم..خدا به همه نینی ها و ماماناشون کمک کنه و مواظبشون باشه..به همه منتظرا هم یه خوشگلِ شیطونش رو بده به عظمت خودش..
اماااااا؛
چند روز پیشتر از صفحه یه خانم فرهنگی میگذشتم که به پست جالبی خوردم!!
نوشته بودن از دیدن خانمای باردار مشمئز میشن و با تعبییر ناخوشایندی ازشون یاد کرده بودن!! و البته عقاید ذهن بیمار و کثیفشون رو بروز دادن بودن با اون فنِ بیان؛
بعییییید میدونم گذرشون به اینجا بیفته اما اگر افتاد تقاضا دارم ازشون دفعه بعدی که یک بانوی در شُرف مادر شدن رو دیدن لبخند بزنن و با کسب اجازه از اون فرشته انسان صورت(منهای بنده حقیر عاری از این صفت) شکمشون رو لمس کنن :)) حس حجم آب زیر پوستِ در حال کشیده شدنِ بهغایت دردناک اون خانم برابر لذت لحظه ای که امواج دلبر دریا پوست پا رو نوازش میدن..
یا وقتی زیر دستت پر و خالی میشی از حرکتای یه موجود زنده ولی از یه جهانِ دیگه..به شخصه اعتقاد دارم خوشی این لحظه برابری میکنه با لذت مصرف قوی ترین مخدر ها!!..
این خانم که اعتقاد داشت زنان باردار باید شرم کنند از داشتن شکم بزرگ و عین نُه ماه رو بشینن گوشه منزلشون و لکه ننگ نباشن(!!) خبر نداره از بیخوابی های هورمونی..از بلند شدن و نشستن و مجدد دراز کشید برای پهلو به پهلو شدن تا صبح هزار بار ولی هر بار با عشقی مضاعف :) .. خبر نداره اینکه هر بار با صدای ضربان قلبش بغض کنی یعنی چی!! و و و..
چرا ما دخترا و خانما خودمون دشمن خودمونیم؟!
هر بچه ثمره یه پیوند انسانیه..نه یه رابطه حیوانی..وقتی یه زن خلاف این دیدگاه رو داشته باشه طبیعیه که جامعه پر شه از مردای بیمار :/
+ بازم میگم، نویسنده فرهنگی بود..
+ و ده سال از بنده بزرگتر..
+ ببخشید اگر جایی از حرفام منافات داشت با اخلاق..ولی نمیگفتم میترکیدم..
+ طولانی شد..حلال کنید
🙊🙈
تو خوشگلی از بس😎
هی میکنی دستدست👏
دلو میکنی میبری با خودت❤
اما دل نمیدی از قصد💝
تو این بازیو خیلی خوب بلدی
که اصلا ندی دست من سندی
که تو ببری هر دست
تو بازیگری در اصل
با نگات میکنی حکم میکنم هول وجدان نداری
من حالم میشه بد تر
تو واسم اونور برنامه داری
هی میگم اسمتو من دارم حس به تو نداری نه نه نه نداری..
+ وژژژژژدان نداری!🙃
+ البته بلیط کنسرت هم کادوی مناسبیِ واسه تولد!!
+ وای چه تیشرتش زشته :/
از تمام مواد چیز کیک انار فقط انارش رو دارم و حال ندارم برم بیرون باقیشو بخرم :/
کلاس صبح راجع به بیمارستان ها و شرایطشون بود..انتخابم رو کردم ولی خب امروز یکم شرایطی ایجاد شد که به طور کل از بیمارستان و زایشگاه و زایمان وحشت کردم_مضاعف!!_
یه ربع به ۱۲ هم نوبت دکتر داشتم ولی تا برسیم عطاران شد ۱۲:۱۰..و ساعت ۲ ویزیت شدم!!جریان آزمایشا حل شد و همسر هم تا حدی کوتاه اومد..قرص جدید هم ننوشته خدا رو شکر..فقط یه آزمایش که هفته دیگه انجام میدم..سوالامم یادم رفت ازش بپرسم..
در مورد مامای همراه هم باید از هفته ۳۵ اقدام کنیم..گرسنمم هست!!!!
امروز میخوندم سیر و پیاز و موسیر بیشتر باعث نفستنگی میشه :|| آخه مگه داریم غذای بدون پیاز؟!
یکم بی حوصله شدم باز :/ ای بر هرچی هورمونه!!!! تا ۶ دراز میکشم بعد بلند میشم..قول!!
بامدادتون خوش..
هم خستهام هم خوابم نمیبره..حقیقت اینه که خیلی نگرانم..نگران آینده..نگران اوضاع و شرایط..نگران اتفاقای ناگهانی..نگران نگاههای عجیب و نامبارک و نامهربون..
دلم میخواد بلند شم به کارام برسم..لباس همسر رو اتو کنم..به مامان قول دادم دستگیره بدوزم واسش..آشپزخونه رو گرد گیری کنم..ولی خب تکون بخورم محمد بیدار میشه...
۵۲ روز تا اومدن پسرک مونده :)
باورم نمیشه تا الآن هم صبر کردم!!
فردا شب تو شهرکتاب شبشعرِ..دلم میخواد برم.شاید دیگه حالا حالاها فرصتش پیش نیاد..
معدهم امشب بیشتر میسوزه :/
و یه چیزی که این روزا داره عذابم میده وضعیت بلاتکلیفه..معماری که پروندهش بسته شد و خوب و بد دیگه نمیخوام ارشدشو بخونم و الحححححمدالله هیچ بازار کاریم نداره..کلاسایی که میرفتم که فعلا رها و الکن مونده و حداقل تا بعد از اومدن نینی و یکم جون گرفتنش در همین وضعیت تعلیقه..
ماشین هم که فعلا بشدت لازمه همسره و البته با این وضع بنزین گشت و گذار تو شهر هم گزینه جالبی نیست!!خرید و بازار هم که هیچی..
و به علاوه همه اینها یه دوراهی بزرگ راجع به ادامه تحصیله که واااقعا توش موندم..
من رشته دبیرستانم تجربی بود❤عاشق این رشته بودم و هستم با تموووم سختیاش..علیرغم اینکه سال آخر ینی پیشدانشگاهی سخختی رو از نظر خانوادگی گذروندم و کنکور افتضاحی دادم پرستاری دانشگاهی که عاشقش بودم قبول شدم_البته منم مثه همه به عشق دندون رفتم تجربی!!_و مامایی آزاد..ولی خب به همون دلایل خانوادگی نرفتم اونسال..اتفاقاتی افتاد که جای گفتنش نیست و بعد از یکسال و نیم وقفه تحصیلی به اصرار روانشناس رفتم معماری آزاد..اواسط زده شدم و قصد انصراف داشتم ولی به اجبار همسر و پدر تمومش کردم به هر ضرب و زوری..
یه فلاش بک بزنیم به سال اول دبیرستان و موقع انتخاب رشته..
یه طرف تجربی بود و رویای روپوش سفید و مطب و بیمارستان و پیجینگ خانم دکتر فلان..(مدیونید این تیکه رو با صدای دینگ دینگ دینگ نخونین!!)
یه طرف انسانی و تاریخ و فلسفه و ادبیات که جونم واسشون در میرفت و عاشقشون بودم و البته مستعد..اما بیزار بودم از بازار کار خرابشون و متاسفانه حالیم هم نبود که تربیت معلم چققققدر عالیه..
و حالا..بعد از هفت سال منم و باز همون دو راهی..
واقعا دارم اذیت میشم که نمیتونم تصمیم بگیرم!!
سال۹۶ همینجوری الکی الکی نخونده نخونده کنکور انسانی شرکت کردم و رتبهم خعلی خوب شد!😅 ینی از رتبه رشته دبیرستانی خودم بهتر!!
و دو تا نکته..
اگه انسانی شرکت کنم دیگه امتیاز تربیت معلم ندارم چون دیپلمم تجربیه..
و اینکه همون اولا که واسه تجربی استخاره کردیم بد اومد..الانم میترسم..
و اینکه من شاغل بودن هم واسم مهمه..
و اینکه چیکار کنم؟!
هوفففف..چقد حرف زدم!!
البته بازم با این وجود نصف حرفام یادم رفتاااا..
امروز هوا فوقالعاده پاییز بود..🍁
عاشق این هوام ولی خب انقد سرده که به ریسکش نمیارزید برم پیاده روی..
دیروز دکتر سونوگراف فرمودن حجم مایعامینوتیک باید بیشتر بشه و مایعات زیاد بخورم..در حالی که خدا به سر شاهده من ایییینقدر در طول۲۴ساعت آب میخورم که نگران ذخایر آبی دنیا هستم!!
ضمن اینکه آقای پسر بریچ تشریف دارن و اون بالا بالاها لم دادن :))
فردا هم کلاس آمادگی دارم هم نوبت دکتر! باید بگم یه آزمایش بنویسه و در مورد وزن فندق مطمئن بشم..
شنبه هم عطیه اومد خونمون!
پنجشنبه تولد فائزهس :/ تا الان که هیچ اقدامی نکردم :/
خونه مرتبه ها..ولی ریزه میزه کاری زیاد دارم..باید بلند شم..
به طرز عجیبی تحمل تنهایی واسم سخت شده و از اون عجیبتر ترسو شدم اخیراً!!
چندشب پیش که موقع خواب داشتیم با همسر حرف میزدیم یهو من ساکت شدم!! پرسیدن چی شده؟! فرمودیم کف حمام چراغی روشن شد!! _خدا شاهده اون لحظه تصور میکردم ارواح و اجنه هم به تکنولوژی دسترسی پیدا کردن و الان نور صفحه گوشی یکی از همین دوستانمونه که منعکس شده!!!!_ همسر نگاهی اجمالی به شیشه حمام انداختن و گفتن چراغ از بیرونه..از پنجره نورش افتاده داخل..خلاصه این یه نمونهش بود فقط..
بعدم هم مامان خودم هم مامان همسر مُصر هستن که تنها نباشم و برم خونه مامانم روزا..ولی خو آقای همسر امروز شاکی شده بود بابت این قضیه+از بس سرش تو گوشی بود خونه بابا اینا هی بهش گیر میدادم بذاره کنار واسه همینا برگشتنی تو ماشین بحث شد و چندبار تذکر دادیم صداشونو بالا نبرن😡 دفعه سوم تحملش واسمون غیرممکن شد و در ماشین باز کردم که نگه داشت!!خواستم پیاده شم با سرعت راه افتاد و گفت درو ببندم :/ مجبورین مگه؟! خب حرص ندین :/ اه..
تو فکر یه پذیرایی با حالم..
گفتم پرده ها رو نصب کردن بالاخره؟!
دیشبهم خواب میدیدم پسرک به دنیا اومدن💙
وعده دادن امشب میریم جمکران..
عهکوچولو مرتب کردن داره خونه :)
شام هم از دیروز ظهر دارم..
یکشنبه سونوی چهارمه🤱
خانه بهداشت خعلی نزدیکه!!
واسه ورزش و تمرینای قبل از زایمان هم دیییر اقدام کردم ولی چهارشنبه جلسه اولمه..نوبت دکتر هم دارم اون روز..
پریروز بعد مدت ها کیک درست کردم..تجربه اولِ کیک باقلوا..با سولاردم :/ من فر میخواااااام :/ از گاز صفحه ای بیزاااارم..
پایان هفته ۳۲ :)
سلام..آخر شبتون خوش!😌
گوشی آقای همسر بعد از یکسال و یکماه درست شد📱و خب شاید عجیب باشه ولی باید بگم دلم برای این شیء تنگ شده بود!! و عکسایی که بعضیاش به طور کل یادم نبود..
یکیش واسه اوایل ازدواجمون بود..قَدی از من..لاغر و جمعجور..مقایسه میکنم با الآن🤰دچار تناقض و دوگانگیم تو این قضیه :|
.
.
دقیقاً از سر شب حالم گرفتهس و دپرسم..
از بعضی از دوستان بعضی رفتارها رو انتظار نداشتم..این مزید بر علته حالِ بدم رو..محمد تحت فشاره..از هر طرف..این آزارم میده..دلم برای فعالیتای فردی و شخصیم تنگ شده و با پسرک فعلا ملغا هستن!و و و..
.
.
نصف گروه ها و کانالای تلگرام رو لفت دادم!
بعضی از پیجای اینستاگرام رو آنفالو کردم!
یه مدت بود[قریب به سه هفته]یجورایی حالت اعتیاد پیدا کرده بودم به پیجایی که داستانای به اصطلاح عبرتآموز میذارن و اینا..بعد خوندن هرکدومشون عصبی میشدم و به اطرافیا مشکوک..اونا رو هم بلاک کردم!
.
.
خدایا..اتفاقای خوب خوب لطفا..
فردا میرم خونه مامان..احتمالاً تا آخر هفته نذاره برگردیم و همسر مجبور باشه بره و بیاد..خوبه!!
1.ما ۱۴ آذر به اصرار همسر رفتیم حرم و عقد کردیم!(من و مامان بابا و مهدی_مادرجون آقاجون_عمو و زنعمو_همسر و مامان بابا_سمیه و محسن)
۱۵ آذر رفتیم محضر و اقوام هم بودن البته :) و یه خطبه نمادین و عسل مسل و اینا!!
۱۶ آذر هم جشنمون بود..واسه همین من کلاً این سه روز انتظارام خعلی فضایی_رمانتیکه :/
2.لوازم چوب پسرک دیشب اومد و باقی وسایلش امروز..علیرغم مقاومت شدید من مبنی بر اجرای رسم بیپایه "سیسمونی"، مامان بابام سنگ تموم گذاشتن..اتاق دلبرک فوقالعاده شد :) البته یهکوچولو ریزه کاری داره..
3.نذاشتم مامان ظرفا رو بشوره..پودر و قرص ماشینم تموم شده..منم وَرَم کردم باز شدییید..خلاصه که اول هفته شلوغی در انتظارمه..البته مامان گفت صبح میاد کمکم!!ولی خب زشته..قبلش باید یاروی خونه رو استاد کنم!!
حوصلمم سر رفته،البته!
ساعت ۵:۱۶ صبحه..تا یه حدی ضعف دارم ؛ ۱۴ دقه دیگه آلارم گوشی به صدا در میاد .. فائزه سمت چپ خوابیده ؛ چندقه پیش از درد بیدار شدم ؛ پای چپم به اختیار خودم نیست ، رفتم سرویس و متوجه وَرَم تمام بدنم شدنم ، ترسیدم حقیقتش! ، یاد حسادت سر شبم افتادم! ، یاد پرهاکلامپسی! ، و و و ؛
کاش مامان اصفهان نرفته بود اینسری😞
همسر که بیدار شه اگه خودش متوجه اِدِم بدنم بشه یعنی اوضاع وخیمه😥
عمه اینا هم رسیدن ولی عجالتاً رفتن خونه بابااینا..
شایدم از استرسه..
خدا به همه تازه مامانا و تو دلیهاشون رحم کنه..
حدوداً شنبه یکشنبه هفته پیش بود، تیوی روشن بود و حرم امام رضا رو نشون میداد..آقای همسر که دلتنگ خانوادهش بود فوقالعاده بهم ریخت و البته سعی در فرو دادن بغضش داشت..پیشنهاد داد آخر هفته بریم مشهد و منم که حالش رو دیدم قبول کردم..با اینکه ریسکش بالا بود..دوشنبه شب شام خونه مامانم بودیم و بعد رفتیم حرم حضرت معصومه(ع) زیارت و بعدم راهآهن و قطار و حرکت به سمت مشهد.._بعد از دقیقا دوسال سوار قطار شدم😊همکوپه ای هامون هم یه زوج میانسال بودن_ بعدم اینکه من تا خود مشهد از درد کمر نابود شدم..به مامان بابای همسرم نگفته بودیم منم میرم چون میدونستیم بخاطر شرایط من مخالفت میکنن..وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم محل کار پدر همسر..بنده خدا منو که دید از شوک زیاد میخندید..بعد از صرف آبگوشت پدرشوهر پز رفتیم خونه و من اول رفتم تو..مادر همسر که از شوک و ذوق گریهش گرفته بود❤سمیه هم اونجا بود..
پنجشنبه شب هم بلیط برگشت داشتیم و اینبار همکوپه ای هامون یه پدر و پسر بودن و من بسی معذب :/ زد و دوتا کوپه اونور تر یه مادر و دو تا دختر بودن و یه آقای غریبه ی ایضاً معذب!!
جا ب جا شدیم و من باز هم تا خودِ قم نابود شدم از درد پا و کمر :))
ظهر جمعه خونه مامانم بودیم و بعد هم اومدیم خونه خودمون..
آقای پرده دوز هم هفته پیش اومد اندازه زد اما هنوز تحویل نداده..
تخت و کمد پسرک هم آخر هفته میرسه..
مامان و بابا فردا میرن اصفهان..من و آقای همسر هم میریم خونشون پیش خاله ریزه و خاندایی!!
آخر هفته عمه اینا هم میان راستی..
واسه فردا که البته تا ظهر بیشتر خونه نیستم کلی کار دارم😥
فعلاً همین!
شما چه خبر؟!
و البته ما بیشتر دلتنگ بلاگفا بودیم تا باقی شبکهها و اپلیکیشنها.. :)
این پست هم ناگهانی از مشهد آپلود میشه!!
با پسرک ۳۰ هفته ای :)
دیگه صدای همه داره درمیاد که بشین تو خونه این چندهفته آخر رو..
انشاالله که بتونم گوش کنم!
راستی، سلام!